الکی عاشق
بسم الله
با این نوشته گور خودم را کنده ام ولی عیبی ندارد. خصلت عاشقان همین کله پرباد است.
داشتم فکر می کردم. نه امروز و نه دیروز. خیلی وقت است که دارم فکر می کنم. یاد گرفته ام که فکر بکنم. فکر بکنم به روزهای خوشی که معلوم نیست اصلن بیاید و روزهای بدی که معلوم نیست اصلن باشند. فکر بکنم به روزهایی که احتمالن دو سه فرزند از سر و کولم بالا بروند و من بشوم اسبشان.
فکر بکنم به ۴۰ سالگی ام که باز فکر می کردم باید نقطه ی اوج سمفونی زندگی من باشد. آنجا که پرده ی آخر صدا را به کار ببندم و با تمام وجود قطعه اصلی زندگی ام را بنوازم. فکر بکنم به تمام آنچه در این بیست و چند سال گذشته و نگاه بکنم به تمام نیمه خالی لیوان که کی قرار است پر شود و چگونه قرار است پر شود.
فکر کردم و فکر می کنم به تمام آنچه باید اتفاق بیافتد و من برای هیچ کدامشان هیچ راه مشخص و مدونی ندارم. من درس خواندن را خوب بلد شده ام. کنکور را هم می شناسم و راه و چاه ش را. حتا حالا دیگر یاد گرفته ام روش علمی انجام پروژه چیست و موقع دفاع چگونه باید دربرابر حرف و تشرها و گاه زخم زبانهای اساتید تحمل کنم و در ظاهر به رویشان بخندم که نکند یک وقت به مقام شامخ استادی شان بر بخورد و بخواهند نمره ام را کم کنند. من تعامل را هم بلد شده ام. با دوستانم و خانواده.
ولی هنوز یک چیز را یاد نگرفته ام. چه طور باید زندگی کنم. چه طور باید از این به بعد قدم بردارم. حالا که تضاد اهداف خودشان را بیشتر نمایان می کنند و حالا که انتخاب ها می توانند چنان تغییر مسیر ایجاد کنند که هدف نهایی که هدف های کوتاه مدت را هم از بین ببرند. و انتخاب بزرگی که پیش روی ماست. ازدواج. متاسفانه یا خوشبختانه اطرافم از نمونه های موفق و ناموفق آدم ها پر شده. آدم هایی که انتخاب همسرشان زندگی شان را حالا و بعد از بیست، بیست و پنج سال به نابودی کشانده یا آن ها را به قله رسانده... آدم هایی که ظرفیت وزیر شدن را داشتند و نه تنها وزیر نشدند بلکه در خانه ای در محله ای دور افتاده و تنها جان سپردند و تا چند روز کسی از سرنوشت شان مطلع نبود. آدمهایی که باورهایشان بعد از ازدواج زیر و رو شد. زندگی را بلد نیستم. کاش یک کتاب بود که از بای بسم الله زندگی نوشته بود که چه کنم و من همان را می کردم. اصلن کاش کتاب تقدیرم را می دادند دستم.
همیشه تئوری آسان تر از عملی کردن است. چیزی که توی این زندگی هم متاسفانه هست. وقتی که معیارها و آرمان ها و حدود و صغور را آدم مشخص می کند و وقتی رسید به تعیین مصداق پایش همچون ... بماند در گل! وقتی مصداق، تعیین شد، و رسید به عمل، گام های عملی رسیدن به مصداق را نشناسد و نداند چه کند. و کلن پایش در هوا باشد و در ادامه اش هم همان آرمانها و آرزوهایش هم در هوا باشد...