کار که بالا گرفت؛ نوشتنم گرفت
بسم الله
کار که سخت میشود؛ عموما دلم میخواهد بنویسم. به ذهنم آرامش میدهد. انگار که سنگینی حرفهای ناگفته جانم را خراش میدهد و وقتی بیرون میآیند خاری از گلویی خارج شده است.
اما؛
نوشتن درباره هرجیزی تبعاتی نانوشته یا ندانسته دارد و تبعاتی نوشته و دانسته.
و این من؛ انسان هوشمند قرن بیست و یکم هستم که تصمیم میگیرم که تا چه حد میخواهم از این تبعات نصیبم شود.
از هشتاد و هشت تقریبا وارد فضای نوشتن شدم و آرام آرام رشد کردم و یاد گرفتم و خواندم و خوانده شدم. اوایل فکر میکردم همه آنها که مینویسند برای رضای خدا می نویسند. بعدتر بزرگتر شدم و فهمیدم آنها که برای رضای خدا مینویسند بسیار محدودند و بسیاری برای رضای بندهی خدایی می نویسند که رزقشان به دست اوست. قیمت هم دستشان بود. چندباری پیشنهادش به خودم شد. قلم خوبی داری و برای فلانی بنویس و حق القلم بگیر. همان وقتها بود که کم کم، گرمای نوشتن برایم سرد شد. به این سوال فکر کردم که برای که مینویسی؟ برای چه مینویسی؟ آیا در نوشتنها میل خویشتن داری یا میل خدا یا میل بندهی خدا؟
کم کم دیگر سخنی نداشتم برای گفتن. ساکتتر شدم. دیدم بیشتر سخنها؛ حرفهای خوشایند نفس است. پیش خودم نیت خدا بود ولی شک کردم به نیتم. واقعا نیت میل به خویشتن نبود؟ میزان و ترازوی سنجش به شبهه افتاد. تا قبل از آن، ترازو و سنجه خوب کار میکرد یا حداقل من از خرابی آن آگاه نبودم اما آگاهی مانع از ادامه دادن شد.
سنجه که خراب باشد چه طور باید مسیر را یافت. باید ایستاد و برای سنجه راهی یافت. وگرنه مسیر را نخواهی یافت و دربهترین حال درجا خواهی زد.
گذشت از مرحله اول سکوت. حالا دیگر سکوت بهتر از سخن گفتن از هوای نفس بود یا سخنی که از دل برنیاید و بر دل ننشیند. بارها دیدهام به تجربه که وقتی کلمات عمیقا از دل برنیامده دلی را تکان نداده. به هر روی گذشت مرحله اول سکوت. این مرحله اوایل سال نود و چهار-پنج بود. کم کم آرام گرفته بودم و کمتر حرف میزدم تا رسیدم به سی سالگی. سال نود و هشت- نه. مرحله دوم سکوت.
اینبار سکوتی نه از سر امیال درونی و معنوی. من مینویسم از سر بیحوصلگی ولی تو بخوان عافیتطلبی. اینبار دیگر سکوتم از سر این بود که اگر مینوشتم ممکن بود دردسری برایم بشود. دیگر ننوشتم تا هیچ دردسری ایجاد نشود. عافیتطلبیست به هرحال. اما ننوشتم. هرکس که آمد و گفت فلان حرفت خوب نبود پاک کردم. ساکتتر شدم. نه که دردسری هم ایجاد شده باشد. قبل از آن و بعد از این و حین این نوشته دردسری نبوده هیچگاه. من هیچگاه تند نرفتهام آنقدر که دردسری برایم بسازد. ولی سکوت شد همراه و همدل من.
حالا و امروز اما آنقدر حرف ریخته در این دل که برایش چارهای جز نوشتن نیست. نه که بخواهم چیز خاصی بنویسم. همین نوشته هم چیز خاصی ندارد و شرح حالیست از سکوت. داستان سکوت من.
بگذریم. امید که خدا برای همه قلبهای شکسته، با صبر چاره کند.
والسلام