دست خدا
بسم الله
من دست خدا را دیده ام. بارها و بارها و بارها. اسمش را خارجی ها گذاشته اند قانون جذب ولی من نمی فهمم این قانون را. اینکه هزار و یک اتفاق در این دو سه سال گذشته رخ داده و من را کشته و چلانده و آنچه می خواستم دور نگه داشته و حالا چرخانده و چرخانده مرا تا رسانده مرا به آنچه که می خواستم. اصلا چه کسی می تواند اینقدر قشنگ همه ی تکه های یک پازل را بچیند کنار همدیگر تا یک تصویر مطلوب را به دست بدهد.
می ترسم اما. گاهی ته دلم هم می ترسم از اینکه نکند این ها را که امروز دارم، به خاطر اصرارهای بیجایم به دست آورده ام. به خاطر اصرارهای بچه گانه ای برای داشتن بهتر به زعم خودم. خب ترس هم دارد.
جدیدتر ها که این ترس افتاده توی دلم دعایم تغییر کرده،
حضرت موسی علیه السلام یک جا وقتی خسته و از همه جا مانده و رانده می رود زیر درخت دراز بکشد یک حرف دارد:
«رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ»
که خدایا من بی چیز و بی کس و کار، به هرچه از خیر که به من برسانی محتاجم...
که خدایا من بی چاره ترین بنده ات هستم... بده در راه خدا...
التماس دعا...