بازگشت
بسم الله
شاید این را نتوان بازگشت نامید. شاید هم نقطه بازگشتی باشد. هرچه هست الان بیشتر از هر وقت دیگری نیاز دارم که بنویسم. از آنچه گذشت.
مدتی را در فضای اینستاگرام گذراندم و خوب و بدش گذشت. هیچ وقت وبلاگ برایم جذابیتش را از دست نداد و همواره وبلاگ را عاشقانه دوست داشته ام. فضایی که فرصت داده تا بنویسم و خیالم از بابت خوانده نشدن توسط آنها که دوست نمیدارم راحت باشد. حالا حال آن را ندارم که از تجربیات اینستاگرام بنویسم ولی شاید یک وقتی نوشتم. هنوز از هیچ چیز مطمئن نیستم.
تصمیم گرفتم در اینستا سکوت کنم. اینجا کمتر ترس از نوشتن تجربیات عجیب و غریب دارم. شاید به خاطر اینکه ناشناس می نویسم. هرچند متاسفانه چندان هم ناشناس نیستم. نمی دانم. سردرگمی حتی در همین خط ها هم دیده می شود. اوضاع عجیبی ست.
یک چند خط کوتاهی می خواهم از کودکی ام بنویسم و بعد وصلش کنم به امروزم شاید هم همین طور رهایش کردم.
من از کودکی یاد گرفتم مسلمان باشم. هیچ وقت این را بد ندانستم و خدا را از این بابت شاکرم. دبستان که بودیم با یکی دو نفر دیگر از اعضای ثابت دعا و قرآن سر صف بودیم. از همان اوقات دوست داشتم قرآن را با صوت و لحن بخوانم. هنوز هم دوست دارم و هرچند وقت یکبار ذوقش مرا می گیرد و تمرینی می کنم. ولی هیچ وقت دستگاه موسیقی و الحان و ... را یاد نگرفتم. بیشتر دوست دارم ذوقم و حالم را با قرآن بخوانم. آنچه میفهمم و حالم را در آیات ترکیب کنم. کار درستی ست یا نه را نمیدانم ولی حال خودم را خوب تر می کند. گذشت و بزرگ تر شدم و در راهنمایی شدم دعا خوان نمازهای جماعت و موذن. گذشت و بزرگ تر شدم و در دبیرستان شدم موذن مدرسه. نیت هایش را نمی نویسم هیچ وقت. اوایل شاید شمه هایی از خودنمایی در خودش داشت نمیدانم. ولی این را میدانم که این اواخر که اذان میدادم نیت ام فرق می کرد. خدا قبولش کند الهی و با اذان شهید بشوم. این طور دوست داشتنی تر است برایم. گذشت و در دانشگاه همچنان موذن بودم و کم و بیش اذان در وقت های مختلف داده ام. افتخارم موذنی در روز عاشورای چند سال پیش بود. افتخار موذنی در روزی بزرگ و در مجلسی که حتما به قدوم مبارک مولایم منور و مطهر شده. گذشت تا امروز ها که به خاطر دوری افتخار موذنی از من گرفته شده. مثل بسیاری از افتخارات دیگری که دیگر ندارم و فقیر شده ام. بگذریم از اینجایش هم.
برسیم به آن طرف ماجرا. من تا سال سوم دبیرستان یک کلمه حرف ناپسند بلد نبودم و بدترین حرفی که بلد بودم بی شعور یا خر بود. من حتی سال سوم هم تنها با یک کلمه حرف ناپسند مواجه شدم و معنای آن را نمی دانستم. گذشت و در دانشگاه چند تا حرف ناپسند دیگر هم به گوشم خورد. ولی همان ها را هنوز هم یاد نگرفته ام و نمیدانم کدام کدام است و مورد استفاده اش چیست. این ها را میگویم و شما لابد ته دلتان خنده ای می کنید که مگر ممکن است چنین حدی از بلاحت و سبک سری که باید بگویم بلی و کاش همان چند کلمه را هم هیچ وقت نشنیده بودم و معنایش را تا انتهای عمرم نمیدانستم. چرا که بخشی از عمرم و مسیرم را کج کرد و مرا گاه و بیگاه به بیراهه کشاند. شاید تصمیم گرفتم بعدتر بخشی از گناهانم را به حساب آنها که چنین کردند با من بیندازم. به هرحال مسئول بخشی از نابسامانی ها روحم بوده اند. همین اوضاع و احوال را در زمینه های دیگری هم داشتم و هنوز هم دارم. من اسمش را گذاشته ام یک مدل نفهمی شیرین.
من یک نفهم نخراشیده هستم و از این بابت از تمام عالم و آدم سپاسگزارم. از پدر و مادر و خدا و خلاصه همه آنها که به نحوی موثر بوده اند.
اما چرا دارم این حرفای خزعبل را به هم میبافم و این جا می نویسم؟ راستش بالاخره این آدم نفهم هم دلی دارد و دلش هم می شکند. یکی پیدا شد نفهمی ام را به رخم کشید. گفت تو نفهم نیستی و غیرممکن است که عالم هنوز نفهم هایی مثل تو را داشته باشد. حالا ما قسم خوردیم نفهمیم کسی باورش نشد. درست که قبول دارم از نفهمان عالم هستم ولی این دلیل نمیشود که با گفتن نفهم بودنم خوشحال هم باشم. هرچه اصرار کردم که من نفهم بوده ام و خواهم بود کسی باورش نشد. گفتم خدا نفهم تولید کرده. گفتند خدا چرا فقط تو را نفهم آفریده؟ گفتم این را از خودش بپرسید. قبول نکردند. بگذریم.
بگذریم.
دلم برای وبلاگ تنگ شده بود. تمام دلتنگی هایم با نفهم بودن یا نبودنم گره خورد و نوشته شد.
من با افتخار می گویم: من یک نفهم بوده ام و هستم و به امید خدا خواهم بود و شیرینی دارد این نفهمی.
والسلام
پانوشت: کامنت هایی در همین مدت نبودن دریافت کرده بودم که برایم نشان داد وبلاگ زنده است و من خوشحال از زندگی!