یک عمل ساده
بسم الله
دو روز پیش برای یک عمل آپاندیس راهی بیمارستان شدم،
عملی که به هرکس بگویی ساده ترین عمل به خاطرش می آید ولی برای من سخت بود، به سه چهار دلیل، اول اینکه وصیت نامه نداشتم، دوم اینکه وصیت را به مادر یا پدرم هم نمی توانستم شفاهی بگویم و سوم اینکه کلی عهد ناتمام داشتم و چهارم هم داشت که وسط کلی کارهای فشرده این یکی یعنی کنار ماندن از همه کارها.
وصیت، یک بار خواستم بنویسم، به سبک آدم بزرگها شروع کردم، سه صفحه نوشتم و هنوز از اقرار به وحدانیت خدا خارج نشده بود. فکر کردم که آدم بزرگها برای این که کار ناتمام ندارند، وصیت نامه هایشان این طور پرملات و پر نصیحت است و من پرگناه و خاک نشین را چه به این کارها. ولی یک بار باید وصیت نامه ام را بنویسم و همین جا بگذارم. یک جای امن که دو سه آشنا هستند که بعد از مرگم می توانند وصیت نامه ام را به خانواده ام برسانند.
و گفتن وصیت به پدر و مادر ، اگر کاری از این سخت تر باشد به من نشانش بدهید... اصلا حرف از رفتن که می شود ... بغض چنان گلویم را فشار می دهد که جانم را از تنم به در می کند... چه شیر زنان و شیرمردانی هستند آنها که مخاطب وصیت فرزندانشان شده اند و آنها را با دست خود راهی سفرهای بی بازگشت کرده اند. چه شیرمردانی بوده اند که بغض این کار را به جان خریده و رفته اند. می دانم و باور دارم مرگ یک آغاز ست و تعریف مجددی از زندگی، ولی تحمل بار باورها گاه چه دشوار می شود... من برای مرگ پدربزرگ و مادربزرگم نگریستم و جایش شب اول قبر را رفتم به مزارشان تا چیزی را که بیشتر از همیشه به آن احتیاج داشتند را به آنها برسانم... ولی سخت است تحمل بار از دست دادن عزیز...
عهد ناتمام، ما آدم ها قول هایی را می دهیم و راحت از کنارشان می گذریم ولی همین قول ها و عهود است که شرط مومن بودنمان را تکمیل می کند. من خیلی سر این پایبندی بر این عهود دشواری کشیده ام ولی سعی کرده ام که حداقل آنها را رعایت کنم. قبول دارم که صد در صد موفق نبوده ام. همین جا و در همین زندگی مجازآبادی قول هایی داده ام که آدمهایش وقتی این سطور را می خوانند به آن صحه می گذارند و به جا نیاوردم. امیدوارم من را عفو کنند که عمرم را به نفسی بند می بینم...
کلی کارهای فشرده، و کلی برنامه ریزی های شیرین در سرم می پرواندم که یکهو ....
برای سلامت تان، شب و روز و هر ثانیه خدا را شکر بگویید.
التماس دعا